آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

این بهار از اون بهاران شد

        ماهی قرمز و زیبای من : عشق روز افزون من: شادی هر ثانیه من: دختر زیبا رویم: بهار یعنی تووووووو   این بهار از اون بهاران شد   این عیدنوروز شیرین ترین عیدیه که خدای مهربون ،ان شالله فرصت دیدنش رو به من میده.عزیزم این هفت سین با همه هفت سینهای زندگیم متفاوته! چون وجود پر برکت و نازنین تو رو کنار سفره هفت سین می بینم.تو ، تو آغوش منی و من جز این، از این عید و این زندگی چی میخوام؟تو همه دنیای من شدی و این دنیای زیبا رو وجود  کسی جز تو نمیتونست برام بسازه و از این بابت از خدای خودم به تعداد نفسهای همه موجودات عالم از ...
25 اسفند 1392

خوب شدن احوالت و آتلیه کاکوش

سلام نفس مامان: سلام فرشته کوچولوی من ایشالله همیشه سالم و سرحال باشی و مثل همیشه کنجکاوی و شیطونی کنی مامان طاقت یه ذره بیحالیتو نداره . خدا روشکر بعد از دو روز تب از روز 2 شنبه  هفته پیش بعد از دو روز دمای بدنت عادی شد و خیلی بهتر شدی و تا 5 شنبه طول کشید تا همون آرمینا بلای سابق  مامان آرزو بشی من روز 1 شنبه برات وقت آتلیه گرفته بودم که از شنبه تب کردی و زنگ زدم و به 5 شنبه موکول شد . 5 شنبه ساعت 5 یعنی ٢٢/١٢/٩٢ با دایی و زن دایی و بابات رفتیم آتلیه و این دومین و آخرین آتلیه ایه که در سال 1392 رفتی و شما هم اصلا همکاری نکردی ، خیلی کم خندیدی و بیشتر از صداهای ما تعجب میکردی و فقط میخواستی همه چ...
24 اسفند 1392

اولین مریضی

عزیز دلم ، قند و نباتم: مامان قربون اون چشمات بشه. که بیحاله و همش خوابشون میاد. دخترم دیروز مورخ 17/12/92 وقتی که از رشت برگشته بودیم ساعت 5 صبح احساس کردم کف پاهات و دستات گرمه و بابا امید هم همین احساس رو داشت درجه دیجیتال گذاشتم دیدم زیر بغلت 35 درجه است و تب نداری . تا عصر هم بازی میکردی اما همش دلت میخواست بخوابی و از 36.5 درجت بیشتر نمیشد تا بابات ساعت 6  اومد و گفت بریم دکتر خودت . خیلی شلوغ بودو تا ساعت 10.5 تو نوبت اورژانسی بودیم که دکتر هم گفت تب نداری  و عفونتی هم تو گوش و گلوت نمیبینه ولی گفت تا 2 روز استامینوفن طعم دار که بالا نیاری بخوری اگه  بعد 2 روز تنش تب دار بود پروفن بدین و بعد دوروز بازم تب داشت...
18 اسفند 1392

خونه بابا جووون

دختر قشنگ مننننن : چهارشنبه با دایی و خاله و زن داییت رفتیم رشت مامانم از آخرین دفعه ای که شما رو بردم پیششون ،هرروز گریه و ناراحتی میکرد که دوباره ببرمت . بابامم که حسابی دلش برات تنگ شده بود . نمیتونستن بیان چون میخوان بعد عید برن اون یکی خونشون و کلی کار داشتن. منم  طبق معمول دلم برای مامان ماری سوخت و  گفتم قبل از عید برم بهشون سر بزنم که داییت گفت 4 شنبه میخوام برم مامان هم گفته بدون بچه هیچکی نیاد .بیچاره مامان ماری که انقدر از تنها نوه خودش دوره!!! الانم که دیشب برگشتیم همش میگه دو سه روز دیگه بیا و برای عید بمون . ما 4 شنبه با ماشین بابات که  چون صندلی ماشینت رو داشت  ساعت 6 رفتیم و ط...
17 اسفند 1392

دختر کارمند مننننننننن

دختر 7 ماه و 13 روزه ی من امروز با رفتن به محل کار مامان آرزو به طور رسمی یه کارمند کوچولو شدی امروز ساعت 9 یکی از همکارام خانم بزی تماس گرفت و گفت تمام مناطق 22 گانه شهرداری تهران در ب در تواند .پاشو بیا فرم تسویه حساب قرارداد خدمات اداری شهر رو امضا کن . امروز روزآخره !منم گفتم چرادیروز که امید اومد سبد آجیل عیدمو از رفاه بگیره بهش ندادند که فرم رو بیاره من امضا کنم امروز هم تحویلشون بده و به شوخی گفتم حالا که ابنجور شد منم نمیام و امضا نمیکنم تا همه در بدر من باشن . گفت بابا تا همه کارمندهای شهرداری امضا نکنن پول رو نمیریزن به حسابمون .ما پولمونو میخوایم.(آخه آخر هرسال همه کارمندهای قراردادی تسویه حساب می کنند و پول مرخصی ...
13 اسفند 1392

اندر احوالات آرمینا خانم و دلواپسی های مامان آرزو

هلوی خوشمزه مامان: دختر 7 ماه و 13 روزه من : این روزها قلبم مملو از عشق توئه با شیرین کاریات دل منو میبری و میفهمم چقدر زندگی با تو رویاییه و سعی میکنم از تمام لحظات با تو بودن استفاده کنم دلم میخواد به تک تک وابستگی هات به من پاسخ بدم و بابتشون از تو و خدا سپاسگزار باشم از تماشای تو و بازیهات سیر نمیشم . نمیدونی چه لذتی میبرم وقتی که به محبتهام پاسخ میدی. دلم میخواد به خاطر داشتن تو هر ثانیه لبهام به سپاسگزاری از مخلوق مهربونمون مشغول باشه . عزیزم نمیدونستم که زندگی اینقدر باتو زیبا میشه انگار که قبل از این زندگی نمیکردم و هیچ لذتی نمیبردم . . آخ که چه لذتی داره بوسیدن اندام زیبا و لطیفت و بلعیدن طعم شیرین تنت . وقتی که برای خوابیدن توآ...
13 اسفند 1392

تولد دایی امید

دختر قشنگ مامان .مامان فدای دلبریات بشه . عزیزم این روزها حسابی برای خودت دلبری میکنی و دل همه رو میبری . حسابی هم به مامان وابسته شدی و من نمیتونم یه لحظه از کنارت تکون بخورم به هیچ کارم نمیرسم همینکه از پیشت میرم چنان گریه ای میکنی که آدم فکر میکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده که اینطوری از گزیه غش کردی . وقتی هم که بعد گریه بلافاصله میام پیشت چنان ذوق با صدایی میکنی و میخندی که من دلم میخواد بچلونمت عاشق اینی که بغلت کنم و دور خونه بچرخونمت . چند روز پیش هم که پاسپورتت رو پستچی آورد وقتی کلاه سرت کردم و رفتیم تو آسانسور چنان کیفی کردی که نگو یه جیغ شادی کشیدی و تو آسانسور با صدا ذوق میکردی و طبق معمول از دیدن عکست تو آینه آسانسور کلی...
10 اسفند 1392

اولین سپندار مذگان

گل سرخ زیبای من ، آرمینای عزیزم : روز عشق و دوستی مبارک                                               عزیزم امسال اولین سالیه که روز عشق و دوستی رو کنار ما هستی و توصیف خوشحالی بینهایت ما کار سختیه .ببخشید که چند روز دیرتر این روز رو تو خاطراتت ثبت میکنم چون هم نی نی سایت زمانی که میومدم برات بنویسیم قطع بود و هم کمی سرم شلوغ بود و هم اینکه همه جا میگن 29 بهمن روز سپندار مذگانه  و لی استاد من میگفت در ای...
7 اسفند 1392

یه اتفاق وحشتناک

دختر قشنگم دیشب مهمون داشتیم خاله فرشته ی  بابا امید با 2 تا خواهرشوهرشون اومدن خونه ما و هدیه دنیا اومدنت رو دادند و ما رو  شرمنده کردند و ایشالله برای تولد پسر شون امیر رضا جبران کنیم (البته اومده بودند برای عروسی یکی از اقوامشون که لطف کردند و یه سری هم به ما زدند) و امروز صبح هم به سمت شمال حرکت کردند. خیلی خوش گذشت و شما هم با امیر رضا و پسر عمه ش محمد حسابی بازی کردی و میخندیدی و بهت خوش گذشت ولی امروز اتفاق بدی افتاد ولی خدارو هزار بار شکر به خیر گذشت. امروز ساعت 2 بعداز ظهر شما خودتو کثیف کردی و به شدت هم خوابت میومد و نقاتو یکسره کرده بودی و اومدی بغلم و با هم رفتیم اتاق و پوشکتو با حولت...
3 اسفند 1392

دلبرکم هفتمین ماهگردت مبارک باد

 عزیزم، دخترم ، عروسک قشنگم  هفتمین ماهگردت مبارک هلوی پوست کنده مامان ،عزیز ترینم : 7 ماهت تموم شد و وارد 8 ماه شدی عزیزم :7 ماهه شدی مبارکها باشه ایشالله 1500 ساله شی دلبرکم: 7 ماهه خونمون رو غرق شادی و برکت کردی عزیزم :7 عدد مقدسیه،7 ماهه شدنت مبارک باد دوست دارم خیللللللللی زیاد خدارو برای داشتنت هزاران بار شکر   عزیزم دیشب با خاله و دایی  و بابات برات یه جشن  کوچیک گرفتیم و شما هم اصلا حوصله نداشتی و خوابت میومد: اینجا برات تل گذاشتم که خوشتیپ تر بشی : که  ...
1 اسفند 1392
1